سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداى سبحان روزى درویشان را در مالهاى توانگران واجب داشته . پس درویشى گرسنه نماند جز که توانگرى از حق او خود را به نوایى رساند . و کردگار ، توانگران را بازخواست کند از این کار . [نهج البلاغه] بازدید امروز: 2 کل بازدیدها: 13567
شعر - سخن عشق
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || شعر - سخن عشق

|| لینک دوستان من ||

|| اوقات شرعی ||

|| مطالب بایگانی شده || زمستان 1384

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
شعر
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/30 ساعت 11:38 عصر)
 
صدایی نیست کسی نیست آشنایی نیست .
   و در این برهوت همنوایی نیست .
نگاه دور دست تو بکاری نمی آید . اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند
و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
 اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد .
اینجا نام هر کسی رویاست . اینجا عشق رویاست . بودن رویاست .
هستن رویاست . همین . 
اینجا سوگ برپاست . 
 تباهی حکومت میکند بر دل انسانیت به انتها رسیده هزاره سوم .
 اینجا خستگی واقعیت دارد . سکوت واقعیت دارد و مردن آرزویی دور .
 آنقدر دور که گویی راه آخر ماندن در گذاشتن و گذشتن خلاصه میشود .
  بیا که بگذاریم و برویم بیا که دشتهای خشک اینجا
 آکنده از صدای انتظار جاده های بی مقصد .
 ببین که تاولهایم پر شده از شهوت سر واز کردن .
چقدر شبیه دیشب شده ام
شبیه همه شبهای بی کسی انسان شده ام که در سکوت میسوزد
و اشک واشک واشک مجال نفس کشیدن نمیدهد .
امشب شبیه انسانیت کویر زده اجدادم شده ام .
شبیه هابیل شبیه قابیل .
   شبیه دو نیمه انسان و شیطان شده ام .
امشب وجودم میان ستیز همواره دو برادر کهنسال میسوزد .
 امشب میان آتش و دود گرفتارم  و   
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
اینجا میان این آتش من هستم که میسوزم من هستم که هرگز شبیه ابراهیم نبوده ام که آتش کویر فقط برای ابراهیمیان سرد میشود و این سنت تاریخ است .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
و من هم ابراهیم نیستم
من اینجا در کنار ساحل چشمانت سوختم و دریای تو خاموشم نکرد اینک من مانده ام و یک سوال که ته مانده وجودم را میخورد :
 چرا دستان مسیحایی تو به فریادم نمیرسد ؟؟
 
برج
 
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یه صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی  زیر هجوم  وحشی بارون و باد
از افق  کبوتری تا برج کهنه پر گشود
 
برج تنها سرپناه خستگی  شد
مهربونیش مرهم شکستگی  شد
اما این حادثه برج و کبوتر
قصه فاجعه دلبستگی  شد
 
اول فصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
 
باد و بارون که تموم  شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
 
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده تنها نشینم
هجرت تو هر چی بود  معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
 
راز پروازو فقط تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم  برم تو می تونی تو می تونستی
 
آخر قصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
 
از اردلان سرافراز
 
اشک رازی ست    لبخند رازی ست     عشق رازی ست
 
              اشک آن شب لبخند عشقم بود
 
قصه نیستم که بگویی      نغمه نیستم که بخوانی           صدا نیستم که بشنوی
 
یا چیزی چنان که ببینی         یا چیزی چنان که بدانی
 
                   من درد مشترکم مرا فریاد کن
 
درخت با جنگل سخن می گوید       علف با صحرا     ستاره با کهکشان    
 
                       و من با تو سخن می گویم
 
     نامت را به من بگو       دستت را به من بده        حرفت را به من بگو
 
قلبت را به من بده       من ریشه های تو را دریافته ام
 
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام        و دست هایت با دستان من آشناست
 
در خلوت روشن با تو گریسته ام   برای خاطر زندگان
 
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام     زیبا ترین سرود ها را
 
زیرا که مردگان این سال      عاشق ترین زندگان بودند
 
دستت را به من بده       دست های تو با من آشناست     
 
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
 
به سان ابر که با طوفان      به سان علف که با صحرا
 
به سان باران که با دریا    به سان پرنده که با بهار
 
                 به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
 
.زیرا که من ریشه های تو را در یافته ام    زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

تنها عشق پیروز است
 با وجود هر چه گردباد است که در چشمان من بلند می شود
با وجود هر چه اندوه است که در چشمان تو آرام می گیرد
با وجود روزگاری که آتش می کند
......بر زیبایی ، هر جا که باشد
......و بر عدل ، هر جا که باشد
..... و بر نظر، هر جا که باشد
من می گویم : تنها عشق پیروز است
تنها عشق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
......تنها عشق پیروز است
که از پژمردگی و خشکی ، پناهی جز درخت مهر ما را نیست
با وجود این روزگار بد سرشت
....با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسندگی دست می زند
....... و به قتل نویسندگان
......و به کبوتران .... گلها .... و علفها آتش می کند
...... و چکامه های نغز را ، در گورستان سگها در خاک می کند
من می گویم : تنها اندیشه پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
...... تنها اندیشه پیروز است ... و کلمهء زیبا نخواهد مرد
..... به هر شمشیری که باشد.... به هر زندانی .... به هر دورانی
..... با وجود همهء آنان که چشمان تورا ای نازنین ... در محاصره گرفتند
و سبزی و درختان را در آتش سوختند
با وجود همهء آنان که ماه مهر را در حصار خود گرفتند
...... من می گویم ای نازنین
..... تنها گل سرخ پیروز است ... و آبها .... و گلها
با وجود همهء خشکسالی ... و کم ابری و کم بارانی در روح ِ ما
..... با وجود همهء شب در چشمان ما .... روز پیروز است
...... با وجود این روزگار غرقه در نا بهنجاری
....... و افیون .... و اعتیاد
...... با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو نفرت دارد...و از عطرها ... و رنگها
با وجود این دورهء گریزان از پرستش یزدان، به پرستش شیطان
با وجود آنان که سالهای عمر ما را از ما به سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجودهزار خبر چینی حرفه ای
وهزاران گزارشی که موشها برای موشها می نویسند
در روزگار ضد عشق..... ضد رویا..... و ضد دریا
من می گویم : تنها خلق پیروز است
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشتها را رقم می زند
....... و اوست دانای یگانهء مقهور کننده

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------گل من گریه مکن

گل من گریه مکن
که در آینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
 که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
 گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
 که در آیینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن
مهدی سهیلی


نظرات دیگران ( )