سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله] بازدید امروز: 3 کل بازدیدها: 13568
زمستان 1384 - سخن عشق
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || زمستان 1384 - سخن عشق

|| لینک دوستان من ||

|| اوقات شرعی ||

|| مطالب بایگانی شده || زمستان 1384

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
نامه های عاشقانه نیما
نویسنده: سارا(جمعه 84/11/28 ساعت 11:0 صبح)

نامه های عاشقانه نیما


عزیزم
 قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما
 



نظرات دیگران ( )

نامه های عاشقانه نیما
نویسنده: سارا(جمعه 84/11/28 ساعت 11:0 صبح)

عزیزم
 قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما
 



نظرات دیگران ( )

ولنتا ین
نویسنده: سارا(پنج شنبه 84/11/27 ساعت 1:39 صبح)
Join Me @ Taranehha Groups

نظرات دیگران ( )

نظر
نویسنده: سارا(پنج شنبه 84/11/27 ساعت 1:37 صبح)
عزیزان نظر یادتون نره

نظرات دیگران ( )

ولنتا ین
نویسنده: سارا(پنج شنبه 84/11/27 ساعت 1:35 صبح)

doosti

خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش
شیطان گفت : یک اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند . نشستند و لیلی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد  .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن  .
شیطان گفت : آسودگی است ، خیالی‌ست خوش  .
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن  .
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
خدا گفت : لیلی جست‌وجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن  .
شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملک  .
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست  .
شیطان گفت : ساده است ، همین‌‌ جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلی‌های زود ، لیلی‌های ساده این‌جایی ، لیلی‌های نزدیک لحظه‌ای  .
خدا گفت : لیلی زندگی‌ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود  .
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می‌دانست که لیلی تا ابد طول می‌کشد. 
 


نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/11/25 ساعت 10:44 عصر)

نظرات دیگران ( )

اردلان سرفراز
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/11/25 ساعت 12:51 عصر)

 آی عشق

 عشق به شکل پرواز پرنده س
 عشق ،‌ خواب یه آهوی رمنده س
 من ، زائری تشنه ، زیر باران
عشق ،‌ چشمه آبی اما کشنده س
 من ، می میرم از این آب مسموم
 اما اونکه مرده از عشق ، تا قیامت ،‌ هر لحظه زنده س
 من ، می میرم از این آب مسموم
 مرگ عاشق عین بودن ،‌اوج پرواز یه پرنده س
 تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
 دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
 صدا کن اسممو از عمق شب از نقب دیوار
برای زنده بودن ، دلیل آخرینم باش
 منم من بذر فریاد ، خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من ، بیداری ام باش
عشق ،‌ گذشتن از مرز وجوده
مرگ ، آغاز راه قصه بوده
 من ،‌ راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده
ن راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده

با نظرات خود مارا یاری کنید



نظرات دیگران ( )

داستان یک استکان شکسته_سید علی صالحی
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/11/25 ساعت 1:47 صبح)

داستان یک استکان شکسته


طعم عزیز قند و نعناع، نمازهای طولانیِ پدربزرگ، عطر پسینْ‌سایِ دوره‌ی مورت، دِنگادِنگِ دلنشین زنگوله‌ای ... گاهی، بیشه‌ی نی و گل‌های مامَدان و ماه، ماه ... که یک شب آمد آن بالایِ نه دور از بامِ آبادی "مَرغا"، و من چه‌قدر دلم چِر می‌زد یک چیزی بگویم، یک حرفِ ساده‌ی قشنگ، اما درنگِ ندانستن نمی‌گذاشت، کلمه کم می‌آوردم.

اولِ اولِ شب بود آن شبِ ماه، یادم ترا فراموش، که ماه میان پیاله‌ی پُر آب، مسین و مانوس و بی‌قرار می‌نمود، و یک چیز دیگر، یک حال غریب، حسی وهم‌انگیز و آوازی نه از آدمی، آوازی که از یک جای دور! پَرَکَم رفته بود، داشتم می‌شنیدم آن همه را هوا به هوا، هوای خُردْخوابیِ بهارانه بود به پنجمین سالِ نورستگی، بالای بام کاهگلی خانه‌ای بودیم که از پدربزرگِ پدرم به ما رسیده بود. گفتم: "دا ... دا، ای یَشْنی!؟" مادرم گفت: "من آوازی نمی‌شنوم، این حدودها پُر از قافله‌ی جن است. شاید یکی‌شان گُم‌کرده‌ای دارد. گوش‌هایت را سِفت بگیر که نشنوی، وَاِلا می‌آیند ترا هم مثل ماهِ بختِ سیاهم - عبدالله - می‌برند!" پاییز سال پیش، عبدالله، جُفتِ کوچک‌ترِ من ... مرده بود به قتل‌عام حصبه‌ی 1339 خورشیدی، و من نمی‌خواستم کسی جای برادر کوچکم بخوابد، شب‌‌ها بالشِ هفت‌گُلِ خلال و پونه‌اش را پنهانی بو می‌کردم: "یادم تو را فراموش!"

همان سال، سالِ هزاره‌ی همان آوازِ بی‌هوا، شهریور ماه، پسینِ پونه‌آلوده‌ی پر سایه‌ساری، ما سایه‌هامان را از آن همه چَم و بَمِ بی‌بدیل برچیدیم و به اجبار زادرودِ خاطره‌خیزِ دامن‌گیرِ خویش را ترکِ ماتَرَک کردیم. پیاده از پیِ پدر و مادری که به شدت یک‌دیگر را دوست می‌داشتند، و این راز را به روشنی می‌فهمیدم، هر کدام می‌کوشید دیگری را دل‌داری دهد، اما کنده شدیم از آن همه شبِ روشن و روزانِ رویا و رهایی. تمامِ شب، ماه غمگین‌ترین راه‌بَلَدِ ما بود، تا صبح روز بعد که به M.I.S (مسجد سلیمان) رسیدیم. دیاری که بی‌هیچ دیده‌پوشی، انتهایِ بی‌راهِ جهان می‌نمود: بوی قیر سوخته و سوزن‌سوزنِ آفتابی بداخلاق، برهوتی برهنه، پیر، بی‌پوزار، چیل و چُروک، بیشه‌ی بادهای سرخ، برچْ‌برچِ بَنگلِه‌های شرکت نفت، تریلی کهن‌سالی از نسل نفت و زوزه و حوصله که هی می‌رفت و دور نمی‌شد، و مردی سرخ‌موی و تکیده که به استقبالِ خسته‌ترین بازماندگانِ متواریِ ایلِ انار و اسب و آب و بوسه و گندم آمده بود: سیدمرادخان، داییِ پدرم بود.

"یادم ترا فراموش!" کاش آن شب گوش‌هایم را نمی‌گرفتم، کاش آواز قافله‌ی جن را می‌شنیدم، آوازی عجیب که گُم‌شده‌ای را می‌طلبید، آوازی که انگار از فراسویِ فهم آدمی می‌آمد، حس و هوای آن هنوز با من است، اما کلماتش ... کلماتش را به یاد نمی‌آورم، و این سی سالِ اخیر هرچه سروده و می‌سرایم - به گونه‌ای عاری از اراده‌ی روزمره - به خاطر رسیدن به آن کلمات و همان آواز غریبی است که شبی در "مَرغا" بالای بامِ بلندِ پُر از ماه و ستاره شنیدم: شعر ... برای من، اتفاقی جز بازسراییِ همان آوازِ اَزَلی و همان ترانه‌ی لَم‌یَزَلی نبوده و نیست!

س.ع.صالحی - تهران ۱۳۷۸ خورشیدی



نظرات دیگران ( )

قسمتی از نامه های عاشقانه بتهوون
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/11/25 ساعت 1:40 صبح)

 

هر چند هنوز از بستر شبانه خویش بیرون نیامده ام ولی اندیشه ام چون پرستویی بی آشیانه بگرد معبد نام تو معشوقه جاودانم بال و پر میزند.
با خود فکر میکنم.
پیوند قلب من با عشق تو پیوندی ابدی است و من قادر نیستم تا واپسین دم حیات ...
تا آندم که خون داغ زندگی ام در رگهایم میدود این پیمان آسمانی را از یاد ببرم.
قادر نیستم جز با تو ...جز در کنار تو سنگینی بار زندگی را بر دوش کشیده و از سرنوشت تو شادمان باشم.
من اینک از تو دورم و این خواست اجتناب ناپذیر تقدیر است که میان ما جدایی انداخته .
این فرمان سرنوشت است که مرا در وادی دور افتاده ای سرگردان ساخته است.ولی من این دوره سرگردانی را تحمل میکنم تا روزی که دگر باره ترا با آن سیمای خدایی ات ...با آن چشمهای جادوگرت ببینم.
ببینم و در آغوشت بفشارم آنقدر که روح شیفته و دیوانه ام با روح تو در آمیخته و همبال با آن به قلمرو فرشتگان پرواز نماید.

خداوندا!

چرا دو نفر همدیگر را اینهمه دوست میدارند ناگریزند دور از هم زندگی کنند ؟...
چرا باید این طور باشد ؟...چرا؟...


زندگی من زندگی ناگوار و درد ناکی است .عشق تو مرا خوشبخت ترین و در عین حال تیره روز ترین مرد گیتی نموده است .من در این سن بیش از هر چیز نیازمند یک زندگی آرام و پا بر جا هستم ولی تو به من بگو آیا در شرایط موجود چنین امری امکان پذیر است؟


هم اکنون بمن خبر رسید که ساعت حرکت پست نزدیک میگردد و من برای آنکه این نامه زودتر به دست تو برسد .برای آنکه بتوانم آنرا با نخستین پست بسویت بفرستم به نوشتن خویش پایان میدهم.
مرا دوست بدار...


بیاد من باش.
نمیدانی امروز ...دیروز...و روزهای پیش چه اشتیاق دردناکی برای دیدن تو...
برای زیارت رخسار مقدس تو داشتم ...تو...تو ای عمر من...ای وجود من .خداحافظ!


هرگز نسبت به قلب حساس و گرم لودیک محبوبت به غلط قضاوت مکن...زیرا این قلب سرشار از عشق همیشه از آن توست.همیشه از آن منست.همیشه از آن ماست.
لودویک با وفای تو

      نظر یادتون نره                         



نظرات دیگران ( )

نامه ها
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/23 ساعت 4:25 صبح)

اینم برای دوستی که خواسته بود

اگه شما هم شعری بخواهید براتون میذارم اسم شاعر یادتون نره

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن! 

سید علی صالحی



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3      >