سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خیرخواهی، دوستی به بار می آورد . [امام علی علیه السلام] بازدید امروز: 0 کل بازدیدها: 13544
زمستان 1384 - سخن عشق
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || زمستان 1384 - سخن عشق

|| لینک دوستان من ||

|| اوقات شرعی ||

|| مطالب بایگانی شده || زمستان 1384

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
مجسمه
نویسنده: سارا(پنج شنبه 84/12/4 ساعت 12:0 عصر)
یه مطلب جالبیو توی مجله "موفقیت" خوندم جالب بود   برای شما هم فرستادم.
 سلام مهربون
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن.
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"این؛ منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
مگه یادت نیست؟!
ما هر دومون  توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
این عادلانه نیست!
من خیلی شاکیم!"
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
"یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی  و مقاومت کردی؟"
سنگ پاسخ داد:
"آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
پس بهش گفتم :
"هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."
آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:"خوش اومدی"
و از خودمون بپرسیم :
"این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"


نظرات دیگران ( )

سلام
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/12/2 ساعت 2:50 صبح)

 

به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهایی است
یار دیرینه من درد و غم رسوایی است
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم
 یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم
 بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی
به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید
آه
 ای دوست
که دیگر رمقی درمن نیست
تو بگو
داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟
 
 
 
 
دل من تنها بود
 دل من هرزه نبود
 دل من عادت داشت
 که بماند یک جا
 به کجا؟
 معلوم است
 به در خانه ی تو
 دل من عادت داشت
 که بماند آن جا
 پشت یک پرده تور
 که تو هرروز آن را
 به کناری بزنی
 دل من ساکن دیوارو دری
 که تو هرروز از آن می گذری
 دل من ساکن دستان تو بود
 دل من گوشه یک باغچه بود
 که تو هرروز به آن می نگری
 دل من رادیدی؟
 ساکن کفش تو بود
 یادت هست؟
 
عزیزان نظر یادتون نره
 


نظرات دیگران ( )

سوال
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/12/2 ساعت 2:33 صبح)

به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهایی است
یار دیرینه من درد و غم رسوایی است
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم
 یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم
 بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی
به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید
آه
 ای دوست
که دیگر رمقی درمن نیست
تو بگو
داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟
 


نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(سه شنبه 84/12/2 ساعت 2:28 صبح)
 
 
 
 
 
 
 
 
حالم بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
 
 
 


نظرات دیگران ( )

شعر
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/30 ساعت 11:38 عصر)
 
صدایی نیست کسی نیست آشنایی نیست .
   و در این برهوت همنوایی نیست .
نگاه دور دست تو بکاری نمی آید . اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند
و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
 اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد .
اینجا نام هر کسی رویاست . اینجا عشق رویاست . بودن رویاست .
هستن رویاست . همین . 
اینجا سوگ برپاست . 
 تباهی حکومت میکند بر دل انسانیت به انتها رسیده هزاره سوم .
 اینجا خستگی واقعیت دارد . سکوت واقعیت دارد و مردن آرزویی دور .
 آنقدر دور که گویی راه آخر ماندن در گذاشتن و گذشتن خلاصه میشود .
  بیا که بگذاریم و برویم بیا که دشتهای خشک اینجا
 آکنده از صدای انتظار جاده های بی مقصد .
 ببین که تاولهایم پر شده از شهوت سر واز کردن .
چقدر شبیه دیشب شده ام
شبیه همه شبهای بی کسی انسان شده ام که در سکوت میسوزد
و اشک واشک واشک مجال نفس کشیدن نمیدهد .
امشب شبیه انسانیت کویر زده اجدادم شده ام .
شبیه هابیل شبیه قابیل .
   شبیه دو نیمه انسان و شیطان شده ام .
امشب وجودم میان ستیز همواره دو برادر کهنسال میسوزد .
 امشب میان آتش و دود گرفتارم  و   
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
اینجا میان این آتش من هستم که میسوزم من هستم که هرگز شبیه ابراهیم نبوده ام که آتش کویر فقط برای ابراهیمیان سرد میشود و این سنت تاریخ است .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
و من هم ابراهیم نیستم
من اینجا در کنار ساحل چشمانت سوختم و دریای تو خاموشم نکرد اینک من مانده ام و یک سوال که ته مانده وجودم را میخورد :
 چرا دستان مسیحایی تو به فریادم نمیرسد ؟؟
 
برج
 
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یه صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی  زیر هجوم  وحشی بارون و باد
از افق  کبوتری تا برج کهنه پر گشود
 
برج تنها سرپناه خستگی  شد
مهربونیش مرهم شکستگی  شد
اما این حادثه برج و کبوتر
قصه فاجعه دلبستگی  شد
 
اول فصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
 
باد و بارون که تموم  شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
 
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده تنها نشینم
هجرت تو هر چی بود  معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
 
راز پروازو فقط تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم  برم تو می تونی تو می تونستی
 
آخر قصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
 
از اردلان سرافراز
 
اشک رازی ست    لبخند رازی ست     عشق رازی ست
 
              اشک آن شب لبخند عشقم بود
 
قصه نیستم که بگویی      نغمه نیستم که بخوانی           صدا نیستم که بشنوی
 
یا چیزی چنان که ببینی         یا چیزی چنان که بدانی
 
                   من درد مشترکم مرا فریاد کن
 
درخت با جنگل سخن می گوید       علف با صحرا     ستاره با کهکشان    
 
                       و من با تو سخن می گویم
 
     نامت را به من بگو       دستت را به من بده        حرفت را به من بگو
 
قلبت را به من بده       من ریشه های تو را دریافته ام
 
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام        و دست هایت با دستان من آشناست
 
در خلوت روشن با تو گریسته ام   برای خاطر زندگان
 
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام     زیبا ترین سرود ها را
 
زیرا که مردگان این سال      عاشق ترین زندگان بودند
 
دستت را به من بده       دست های تو با من آشناست     
 
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
 
به سان ابر که با طوفان      به سان علف که با صحرا
 
به سان باران که با دریا    به سان پرنده که با بهار
 
                 به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
 
.زیرا که من ریشه های تو را در یافته ام    زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

تنها عشق پیروز است
 با وجود هر چه گردباد است که در چشمان من بلند می شود
با وجود هر چه اندوه است که در چشمان تو آرام می گیرد
با وجود روزگاری که آتش می کند
......بر زیبایی ، هر جا که باشد
......و بر عدل ، هر جا که باشد
..... و بر نظر، هر جا که باشد
من می گویم : تنها عشق پیروز است
تنها عشق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
......تنها عشق پیروز است
که از پژمردگی و خشکی ، پناهی جز درخت مهر ما را نیست
با وجود این روزگار بد سرشت
....با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسندگی دست می زند
....... و به قتل نویسندگان
......و به کبوتران .... گلها .... و علفها آتش می کند
...... و چکامه های نغز را ، در گورستان سگها در خاک می کند
من می گویم : تنها اندیشه پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
...... تنها اندیشه پیروز است ... و کلمهء زیبا نخواهد مرد
..... به هر شمشیری که باشد.... به هر زندانی .... به هر دورانی
..... با وجود همهء آنان که چشمان تورا ای نازنین ... در محاصره گرفتند
و سبزی و درختان را در آتش سوختند
با وجود همهء آنان که ماه مهر را در حصار خود گرفتند
...... من می گویم ای نازنین
..... تنها گل سرخ پیروز است ... و آبها .... و گلها
با وجود همهء خشکسالی ... و کم ابری و کم بارانی در روح ِ ما
..... با وجود همهء شب در چشمان ما .... روز پیروز است
...... با وجود این روزگار غرقه در نا بهنجاری
....... و افیون .... و اعتیاد
...... با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو نفرت دارد...و از عطرها ... و رنگها
با وجود این دورهء گریزان از پرستش یزدان، به پرستش شیطان
با وجود آنان که سالهای عمر ما را از ما به سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجودهزار خبر چینی حرفه ای
وهزاران گزارشی که موشها برای موشها می نویسند
در روزگار ضد عشق..... ضد رویا..... و ضد دریا
من می گویم : تنها خلق پیروز است
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشتها را رقم می زند
....... و اوست دانای یگانهء مقهور کننده

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------گل من گریه مکن

گل من گریه مکن
که در آینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
 که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
 گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
 که در آیینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن
مهدی سهیلی


نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/30 ساعت 12:49 عصر)

 



نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/30 ساعت 12:26 عصر)

 



نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(یکشنبه 84/11/30 ساعت 2:42 صبح)
                        به نام او

  یادته خونه می ساختیم روی آب
                        با یه کاغذ و یه سقف پولکی
    همیشه می خندیدیم از ته دل
                                        یادته گریه می کردیم الکی
           تو می گفتی: مثه باغ غزلی
                                                 من می گفتم :مثه باغ میخکی
                    هیچکسی نمی تونست جدا کنه
                                                      ما رو   ز ِ  هم حالا با هر کلکی
                عاشق بودیمو همه مست خیال
                                 اما عشقمون نبود دروغکی
                                                           حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم
                                                                       میدونم بیدل شدی راس راسکی
                                       تو میگی:
                                                خشکیده باغ غزلک
                                                             ولی تو
                                                                        هنوز یه باغ میخکی.....

                                                                        شعر از  شیرین نادری مقدم

 

یکی بود یکی نبود، اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من بودم !
 یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم!
 یکی خواست و یکی نخواست، اونی که خواست تو بودی اونی که بی تو بودن رو نخواست من بودم!
یکی آورد و یکی نیاورد، اونی که آورد تو بودی اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم !
 یکی برد و یکی باخت، اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم!
یکی گفت و یکی نگفت، اونی که گفت تو بودی اونی که " دوست دارم " رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم
 یکی ماند و یکی نماند، اونی که ماند تو بودی اونی که بدون تو نماند من بودم!!!!!
    
 
عشق یعنی یک سلام بی جواب
عشق یعنی حسرت تشنه به آب
عشق یعنی یک شب پر رمز و راز
عشق یعنی کوله باری از نیاز  
عشق یعنی چشمه آب زلال    
عشق یعنی یک فروغ بی زوال 
عشق یعنی در شب در ماندگی   
خسته از این روزگار بندگی  
معنی عشق و دل و دلدادگی
در کتاب قصه ای از بچگی   
در میان لحظه های خستگی       
عقل را شالوده بود این زندگی    
تا که یک شب ، پیغام خدا    
از درون برق و سیم و از هوا  
همچو تیری گرم و تیز  
بر نشان قلب من با صد ستیز 
بر نشست و شعله زد بر خرمنم  
روح من پرواز دادی از تنم       
ای یگانه سرنشین قلب من       
ای طنین بی رقیب آهنگ من     
عشق یعنی بوسه ای از راه دور
عشق یعنی کاسه ای لبریز نور
عشق یعنی خواب من با یک خیال
عشق یعنی یک فروغ بی زوال
 Taraneh ha groups
نظر بدهید


نظرات دیگران ( )

عشق
نویسنده: سارا(جمعه 84/11/28 ساعت 11:42 عصر)

نظر بدهید



نظرات دیگران ( )

فروغ
نویسنده: سارا(جمعه 84/11/28 ساعت 11:38 عصر)


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری ب

                            

Hand-made Ivory Beaded Lily
 
تمام خاطره های من سیاهند
 
با لکه های ریز نورانی
درست مثل آسمان پر ستاره شب
آن روز که تو ستاره صدایم کردی
بر کجای تاریکیهایت تابیده بودم؟
جوان بودم و نگاهم سرشار از قصه های عاشقانه
تو از من دروغ بافته بودی
و من از تو
گلیمی که زیر پای خانی انداخته باشند
حالا
چه فرقی میکند که تو مرا سیاه
و من تو را زرد یا سرخ
بافته باشم
ما هر دو پایمال شده ایم
 

      


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

__________________

     


نظرات دیگران ( )

   1   2   3      >